رادی من

برنامه‌هاي رادي

از اداره برگشتم و طبق معمول بيش از نيمي از تكاليف رادي مونده. بعد از چاق سلامتي با رادي و دادن شيرموز عصرش و چند دقيقه‌اي استراحت و بازي، دفتر مشق رادي رو جلوش مي‌ذارم و بهش مي‌گم رادي جون وقتشه كه ديكته ات رو بنويسي. در حال ور رفتن با تفنگ لگو سازش، كمترين توجهي به حرفم نمي‌كنه. دوباره با جديت مي‌گم "رادي تفنگتو بذار زمين و ديكته ات رو بنويس". چنان تمركزي داره كه اصلا صدامو نمي‌شنوه. اجبارا يك بار ديگه با قاطعيت و صداي بلندتري مي‌گم " رادي وقت ديكته نوشتنه" نيم نگاهي به سمت من مي‌كنه و دوباره نگاهش رو روي تفنگش متمركز مي‌كنه و مي‌گه: " مامان لطفا اين دفترو بردارين، الان برنامه‌ام اين...
27 اسفند 1392

جبران لطف

دارم لباساي ديد و بازديداي نوروزي بچه‌هارو آماده مي‌كنم. آستيناي پيراهني كه براي رادي خريدم كوتاه شده، با شادي به همسرم مي‌گم : " رادي به تازگي 6-5 سانتي قد كشيده" .  رادي رو در آغوش مي‌كشم و بهش مي‌گم:" ناراحت نباش لباساي ديگه‌اي هم برات خريدم." و يه بلوز قشنگو تنش مي‌كنم و  مي‌گم "ببين اين اندازته و خيلي هم بهت مياد" رادي منو بغل مي‌كنه، مي‌بوسه و مي‌گه: " مامان شما چقدر مهربونين كه كار مي‌كنين و با پول زحمتاتون براي من لباس مي‌خرين، من در آينده، اين خوبياي شمارو جبران مي‌كنم، با پول و محبت" ...
27 اسفند 1392

رادي و تلويزيون

دور همي نشستيم و تلويزيون هم روشنه و يكي از اون برنامه ‌هاي خسته كننده و تكراريش پخش مي‌شه. ناگهان پخش پيام هاي بازرگاني شور و حالي به برنامه مي‌‌ده. رادي توجهش به تلويزيون جلب مي‌شه و متفكرانه مي‌گه: "جديدا تبليغات تلويزيوني از برنامه‌هاش جذاب تر شدن!" ...
27 اسفند 1392

رادي و پاي در گچ

روز 7 اسفند براي به دنيا اومدن دختر عمه رادي به همدان رفتيم. رادي و راستين از خوشحالي در پوست نمي‌گنجيدند. هم به خاطر اين كه خونه مامان بزرگشونو خيلي دوست دارن و هم به اين خاطر كه ديوانه‌وار به ني ني ها علاقه دارن و براي ديدن دخترعمه ناز و كوچولوشون ماه‌ها لحظه شماري كرده بودن. اين شد كه وقتي روز پنجشنبه 8 اسفند ني ني و مامانش از بيمارستان به خونه مامان بزرگ اومدن،  رادي از شدت شادي و هيجان،شروع به بپر بپر كرد و تو يكي از اين پرش‌ها از روي تخت، پاي راستش آسيب ديد. فرداش به تهران برگشتينم و شنبه پاي رادي جون به علت شكستگي استخوان هاي كف پا گچ گرفنه‌شد . يه دو هفته‌اي درگير بوديم ، حمل و نقلش، مدرسه رفتنش&...
27 اسفند 1392

عرق وطن

با رادي مشغول صحبت هاي جورواجورم كه حرفمون به مسافرت مي‌رسه. رادي مي‌گه: " من عاشق مسافرتم، مسافرتاي طولاني، مثل اونوقتا كه رفته بوديم استراليا و اونجا زندگي مي‌كرديم" مي‌گم: " دوست داري بازم از اين مسافرتا بري؟" مي‌گه: " خيلي! اصلا ناراحتم از اين كه فقط تو استراليا زندگي كرديم، من دلم مي‌خواد همه جاي دنيارو ببينم و بعد از چند سال برگردم ايران." مي‌گم:" چرا مي‌خواي برگردي ايران؟" مي‌گه: " براي من نقطه اوج كشور، ايرانه" مي‌گم: " اگه يه كشور ديگه خيلي بهتر باشه بازم به ايران برمي‌گردي؟" مي‌گه: " براي من بالاترين سطح اندازه‌گيري كشور، ايرانه. هيچ كشوري بر...
4 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادی من می باشد